ما یواشکی همدیگر را پیدا میکردیم.
با نامه های رمزی ترسناک... با قرارهای هول هولکی...
توی کاغذها تشویش میریختیم و میگریختیم؛ آبجی...
بگذار اینجا پیدایت کنم! در ملا عام! عام...عامی که ما را نمیشناسد! چیزی از ما نمیداند.
در ملا یک عام ناشناس...
آبجی کوچیکه! بزرگ شده ای. انقدر بزرگ که برای دیدنت سرم را بالا باید بگیرم.
قد کشیده ای و سرت انگار خورده به آسمان خدا... پیاده؟ پیاده میروی تا خدا؟...
آبجی... تشویش درونت را یک حریر سفید پوشانده انگار.
خوب میبینم؛ تو اینجا نیستی... بالاتر رفته ای.
میخواهم فرار کنم! میخواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم! سوار سجاده ای که مثل قالیچه ی سلیمان بالا میبرد مرا...
میخواهم فرار کنم تا بتوانم روسری بپوشم! تا بتوانم شب 21ام گریه کنم.
چقدر گریه کردم از اینکه نگذاشتند تا صبح گریه کنم...
آبجی! من تو را اینجا پیدا میکنم.
وقتی که از همه چیز گذشته ای و پیاده میروی تا خانه....
تا بالای بالا...
porforoshtarin filme 2010 ta alan
ba bazi bish az 10 akshen kare marofe donya